ای کف راد تو معمار جهان
جاودان بادا معمار چنین
هم ز نور دل و رایت دارند
ماه و خورشیددو رخسار پنین
بدسگال تواگر شد کم و کاست
کرد اقبال تو بسیار چنین
همّتت از پی دنیا گفته
چه خطر دارد مردار چنین
دی اشارت بتو می کرد قضا
گفت کز من شنو اسرار چنین
تا جهانت زدستاروران
کس ندیدست کله دار چنین
دشمن ار جنگ تو جوید زخری
بر منه بر دل خود بار چنین
خود کفایت کند آن کار ترا
آنکه کرد دست و صدبار چنین
نیک دانی که فرو دستانرا
دست گسرند بادوار چنین
بر زیانند همه اهل هنر
خاصه با سستی بازار چنین
حاصلی اندک و خرجی بسیار
روزگاری بد و اشعار چنین
شعر بی قدر و هنر بی قیمت
وانگهم کیسه و انبار چنین
تو زمن فارغ و من بی ترتیب
طبع من نازک و دلدار چنین
با چنین خرج بسندم نبود
هر یکی روز دو دینار چنین
غم کارم خور و تیمارم دار
بتو خواهم غم و تیمار چنین
گر چنین باشد کارم بخلل
خللی هم بکند کار چنین
خرج یک هفته نباشد ، گر من
بفروشم دوسه دستار چنین
کار من گرچه بسی دشوار است
سهل گردد زتو دشوار چنین
بده انصاف من از بهر خدا
تو برای من و گفتار چنین
چون تو ممدوحی و انعام چنان
مثل من مادح و اشعار چنین
کرده در مدح تو دیوانی جمع
همه پر گوهر شهوار چنین
هیچ تشریف تو ناپوشیده !
لایق آید زتو کردار چنین ؟!
گیر ، کین حرمان در خورد منست
کرمت نیست سزاوار چنین