مثلست این که : آفتاب بگل
کس نیندود و سخت بیهوده است
گر چه ما از جزغ نیاساییم
جان پاکت ز غم بیاسوده است
تا همی خوانم کتاب و تا همی جویم شراب
هم توقع کرده ام در برگ ره جفتی رکاب
قصد آن دارم که دامن در چنم زین روز بد
روز خوب خویش جویم بر ستوری چون عقاب
مهترا ، هر چند شعرم زان هر شاعر بهست
تا توانستم نکردم من ز شعری اکتساب
شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا ، تدبیر بنده کن بشراب
نه بر مزاج یکی دست یافت گرمی می
نه در دماغ یکی غلبه کرد قوت خواب
بطبع خرم و خندان شراب نوشیدند
که بر خماهن گردون فروغ زد سیماب
خدایگانا ، مهمان بنده بودستند
تنی دو ، دوش ، بنقل و نبید ورود و کباب