با خبر شو از رموز آب و گل
پس بزن بر آب و گل اکسیر دل
خودی از بیخودی آمد پدیدار
جهان دریافت آخر آنچه می جست
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
با فلک گویم که آرامم نگر
دیده ئی آغازم ، انجامم نگر
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
کوکبم را دیدهٔ بیدار بخش
مرقدی در سایهٔ دیوار بخش
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
فرخا شهری که تو بودی در آن
ای خنک خاکی که آسودی در آن
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
حیف چون او را سرآید روزگار
پیکرش را دیر گیرد در کنار