آن دلی کش همه خوبان نتوانند ستد
تو از آن چشم سیه نیم نگه بستانی
عارضت ماند در آبنوس جان ای سلطان
چه شود گر نفسی عرض سپه بستانی
گر تو یک ناوک از آن چشم سیه بستانی
ملک نه چرخ ز خورشید و ز مه بستانی
بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درین خسرو
که حالی در چنین نظاره حال خود نمی دانی
دمی با مردم دیده نشستی پس دم دیگر
اگر زین هم نشینی بد ملال خود نمی دانی
مگو ای شاخ خلق از دیدنم بهر چه می میرند
تو یعنی از بلای زلف و خال خود نمی دانی
مه دو هفته می خوانی رخ خود را و من چون مه
همی کاهم که در خوبی کمال خود نمی دانی
ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه
صف موران مسکین پایمال خود نمی دانی
نهادی سنبله بر مشتری و می کشی خلقی
منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی دانی
خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی
ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی دانی