به قول اوحدی ار ذره ای برآری سر
ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری
ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی
به پیش آب جهان خانه ایست بی بنیاد
نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست
چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟
به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب
ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق
کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟
که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی
قراضهای زر بیوگان مسکینست
قلادها که تو در گردن کلاب کنی
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان
هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی