کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمی توان استاد
بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش
که بی وفایی دوران بدید و دل بنهاد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
به حب این وطن عاریت نباید داد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد