امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آن که کامرانی من است؛
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب