گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گفتا؛ شیخا، هر آن چه گویی هستم،
آیا تو چنان که می نمایی هستی؟
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان،
انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟
* ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم،
با این همه مستی، از تو هشیارتریم؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بی خبران به غوره مِیْویز شدند!
* آنان که اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هست ونیست ناچیز شدند؛
چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم،
نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.
* یاران به موافقت چو دیدار کنید،
باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛