رفتم که حساب خود کنم هیچ نبود
شاید اگر از هیچ نیندیشم من
نی در غم فرزند و زن و خویشم من
نی خویش به قید مذهب و کیشم من
دانشمندان تمام گریٰان بر من
خندان من دیوانه به دانشمندان
صد شکر که نیستم من از بی خبران
گه مست ز وصلم و گهی از هجران
ای آنکه ز شٰان، میر در گاه تو را
قیصر، قیصر خواند و خاقان، خاقان
ای یافته هر چه خواسته از یزدان
اسکندر و مهدی و سلیمان زمان
یکذره غم درون، برون ار فکنم
غمهـٰای جهان تمام، شادی سازم
بر سر چو کلاه عاشقی افرازم
سر بازیهـٰا تمام بازی سازم
یک ره گشتیم با دو عالم زان رو
یکرنگ شده است سبحه و زنارم
یک کوچه شده است خلوت و بازارم
یکسان گشته است اندک و بسیارم