گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت
نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟
تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی
بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین
به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی
تو را چون پر طاوسان عرشی فرش می گردد
کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟
تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی
چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند
هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی
به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت
گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی
گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را
گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی