اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانک آن را دستور حال خودسازی
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟
تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
هم دست تو به بود اگر حالی
اسبی ز برای من بیندازی
شطرنج مروت و کرم بردی
از جمله خسروان به بِه بازی
از تو من بنده سؤالی دارم
از تو نان خواهم یا دستوری؟
تو به تدبیر جهان مشغولی
گر بکارم نرسی معذوری
ای خرد در طلب غایت تو
کرده پا آبله از بس دوری