بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر
جز درگه تو دگر ندارد جایی
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی
وی عفو تو پرده پوش هر خود رایی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
روزیت اگر به روز من بنشاند
از حالت شب های من آگاه شوی
تو واقف اسرار من آنگاه شوی
کز دیده و دل بندهٔ آن ماه شوی
اندر طلبت چو لولیان می گردم
دور از در تو، دربدر و کوی به کوی
ای کرده غمت با دل من روی به روی
زلف تو کند حال دلم موی به موی
گفتا که: اگر بندهٔ فرمان منی
آن دگران مباش، چون زآن منی
گفتم که: اگر چه آفت جان منی
جان پیش کشم تو را، که جانان منی