چون دوست نداری تو بدآموزان را
ای نیک، تو این بد ز که می آموزی؟
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی
تا جان من سوخته دل را سوزی
گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟
چون نیست مر از تو به جز غم روزی
از آتش غم چند روانم سوزی؟
وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع
عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟
در عشق، اگر بسی ملامت ببری
تا ظن نبری جان به قیامت ببری
خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم
زیرا که نشان از کف پایی داری
ای منزل دوست، خوش هوایی داری
پیداست که بوی آشنایی داری
چون روز وداع بود بایستی گفت
تا سیر ترت دیده بدیدی، باری
چون در دلت آن بود که گیری یاری
برگردی ازین دلشده بی آزاری