نور چشم و زور تن تا مایه بودندی بدست
گرم بد بازار هر سوداگر از سودای من
شد بپایان عمر و امروزم نشد بهتر ز دی
باز گویم به شود ز امروز من فردای من
هرچه از گردون مروت جستم از مردم وفا
در وجود، آن کیمیای من شد این عنقای من
گر هجوم اشک را مانع نبودی، آستین
غرق خون کردی جهان را چشم خونپالای من
بس فشرد از پنجه ی بیدادگردون،نای من
بسته شد راه نفس بر منطق گویای من
هرکس که این قصیده ی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری