حدیث ار کند با تو از شرم گردد
دو رخسار او چون گل بوستانی
به اندازهٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
از آن سو مر او راست تا غرب شاهی
وز این سو مر او راست تا شرق خانی
نبینی دل جنگ او هیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
به قوت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
به عز اندرون ملک تو بی نهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
تو بادی جهاندار، تا این جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
نشانده ز خلقت نداده ست هرگز
نشانخواه را جز به خوبی نشانی
ز حرص برافشاندن مال، جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی