خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چاره ای نیز کرد
بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک بهٔک داستانها زدند
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت
دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او