بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان