بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند
مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بی گروه
بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت
همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان