چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
که دشمن شد از پیش بی کارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد
بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه به نزد پشنگ
بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیده ام در سرای سپنج