شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت
ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی
خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی
از کمند تو فروغی به سلامت بجهد
که ستم پیشه و عاشق کش و بی پروایی
بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد
زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی
عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی
ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی
قطره را گردش جام تو کند دریای
کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی
بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی
ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری
طفل نادانی و در بردن دل دانایی
با تو ای می غم ایام فراموشم شد
که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی
آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی