بیا بیا بطلب هر چه خواهی از در ما
که هست اینجا هر مطلب مهیائی
کجا روی ز در من کجا توانی رفت
بغیر در گه ما هست در جهان جائی؟
چه گفت؟ گفت تو را چون منی یکی باشد
مراست چون تو بسی عندلیب شیدائی
که از شنیدن و گفتن ز خویشتن رفتم
بخویش باز رسیدم ز ذوق آوائی
بدل نواز خودم در مقام راز و نیاز
سخن کشیده بجائی ز شور سودائی
شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم
که شور را نبود چاره غیر صحرائی
سحر ز هاتف غیبم رسید هیهائی
فتاد در سر من شورشی و غوغائی
فیض از تو چنانکه میباید
هستی او را چنانکه میبائی
ذروهٔ آسمان غنج و دلال
آفتاب سپهر بالائی
خانه ویران کن سکون و قرار
غارت کشور شکیبائی