به من ده که بی هوشی ام آرزوست
ز عالم فراموشی ام آرزوست
بیا ساقی آن جام مردآزمای
که دریاکشان را درآرد ز پای
بقایی ندارد سرای جهان
نپاید بسی در سرا، کاروان
گذشتند ازین راه، برنا و پیر
تو را هم گذشتن بود ناگزیر
ز ایرانیان و ز تورانیان
نیابی به جز نامشان در میان
ز گردن کشان و غیوران دهر
چه گردان دشت و چه مردان شهر
تو انگار کن آن کسان نیستند
که پیشت به پای درم ایستند
چو ناوک مکش پیش، آن را به زور
که چون واگذاری، جهد از تو دور
به نشتر ز رگ خون گرفتن به جاست
بلی، دفع فاسد به افسد رواست
بدی را چو بینی به خود کینه جو
تو هم تند گردان بدی را بدو