شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسه ها داد همی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی
جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمن روی مگوی