خوانند تو را مؤمن و ترسا شب و روز
در مسجد اسلام و کلیسای فرنگ
ای در حرم و دیر ز تو صد آهنگ
بی رنگی و جلوه می کنی رنگ به رنگ
دردا و دریغا که بود عمر مرا
شب ها شب هجر و روزها روز فراق
دلخسته ام از ناوک دلدوز فراق
جان سوخته از آتش دلسوز فراق
ابنای زمانه دیدم اغلب هاتف
مردند ولی با لب و با سبلت و ریش
بس مرد که لاف می زد از مردی خویش
در پیره زنی دیدم ازو مردی بیش
گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی
پرسی چه بود حال تو حالی که مپرس
دارم ز جدایی غزالی که مپرس
در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس
گفتی هاتف چه حال داری بی من
در گوشه ای افتاده به حالی که مپرس
مهجور تو را شب خیالی که مپرس
رنجور تو را روز ملالی که مپرس