می جویمت آنچنان که مهجور وصال
مشتاق توام چنان که مخمور به می
خوش آن که شود بساط مهجوری طی
در بزم وصال می کشم پی در پی
از بهر خدا سایه زمن باز مگیر
ای سایهٔ رحمت خدا سایهٔ تو
ای رفعت و شان فروترین پایه تو
خوبی یکی از هزار پیرایهٔ تو
گر عید تواند که مجسم گردد
آید ز پی تهنیت خلعت تو
ای مدت شاهی جهان مدت تو
در عید سرور خلق از دولت تو
مانندهٔ عاصیی که در روز جزا
با روی سیاه سر برآرد ز کفن
در نفی رخت شمع شبی راند سخن
روزش دیدم گرفته کنجی مسکن
زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ
ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان
خورشید که هست شمسهٔ هفت ایوان
خواهی که بگویمت که چون گشت عیان