با آن همه آوازۀ دلداری او
زلف تو هم آزموده بهتر بدلی
آن دل که بدی سغبۀ هر دلگسلی
زلف تو ببرد آن چنان مستحلی
چون اب سرین تو چرا لرزانست؟
من کوه ندیده ام بدین بی سنگی
ای گشته فراخ از دهنت دلتنگی
وی روز مرا با شب تو یک رنگی
عشق دهن و زلف تو خوش کرد مردا
اندر دل و دیده تنگی و تاریکی
تا یافت دلم بزلف تو نزدیکی
چون خطّ تو شد بخردی و باریکی
دل گفت که با دهان و زلفش عمریست
تا می سازم بتنگی و تاریکی
با دل گفتم تو باری آخر نیکی
از من دوری به یار من نزدیکی
معشوقی تو بعشق کس نیست گرو
خود هم تو سزد که عاشق خود باشی
زین گونه که تو بدل ربایی فاشی
عاشق خواهی ز سنگ صد بتراشی