این کز تو توان ستد همین کالبد است
در مزبله گو مباش چند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
از بسکه بحسن ناز و طوفان داری
هر سو هر دم هزار قربان داری
لعل میگون و چشم فتان داری
کاکل آشفته، مو پریشان داری
یا رب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصه کوتاه کنی
از دوری راه تا بکی آه کنی
منزل نشناسی و همین آه کنی
تا کی خور و خواب زندگانی داری
این است اگر زندگیت مردنی ای
تا در غم نوشیدنی و خوردنی ای
هرگز مبر این گمـٰان که جان بردنی ای
تا ذره ای از نام و نشانت بر جاست
آویختی و سوختی و برگشتی
ای آنکه به دل تخم امل را کشتی
بگذر ز همه که خود بخواهی هشتی