ذره ام سودای وصل آفتابم در سر است
بال همت می گشایم تا بر افلاکم برد
تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند
کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد
گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست
تا بوده مهر و ماه ز هم دور بوده اند
از خون دل چو غنچهٔ گل پاک دامنان
مستانه می کشیده و مستور بوده اند
از غم رویت بسان شاخه نیلوفرم
ای ترا چشمی به رنگ شعله نیلوفری
نیلگون چشم فریب انگیز رنگ آمیز تو
چون سپهر نیلگون دارد سر افسونگری
به جز من و تو که در پای دوست سوخته ایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمی سوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمی سوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمی سوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمی سوزد