همچو سنایی ز دو رویان عصر
روی بگردان که نیابیش روی
ریخت همی آب شب و آب روز
آتش رویش به شکنهای موی
بهر غذای دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوی
بوسه همی رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهای و هوی
از پی نظارهٔ آن شوخ چشم
شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی
ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب
صبح ز تشویر همی کند روی
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوست تر از من نبود هر که گزینی