گه پاک کنی با آستین چشم ترم
گه بر لب خشک من لب تر سائی
ای دلبر عیسی نفس ترسائی
خواهم به برم شبی تو بی ترس آئی
گر نیست قیامت از چه رو گشته عیان
ماه از طرفی و آفتاب از طرفی
برداشت سپیده دم حجاب از طرفی
بگرفت نگار من نقاب از طرفی
هزار دیده برای تو اشکریزان است
چرا تو اشک به مثال حباب می ریزی
چه شد که بر گل عارض گلاب می ریزی
ستاره بر رخ این آفتاب می ریزی
از کعبه کشیدی سوی بتخانه مرا
صد شکر که عاقبت به خیرم کردی
ترسا پسرا مسیح سیرم کردی
من شیخ بدم راهب دیرم کردی
گفتا که دل تو در کف من خون شد
از او اثری اگر بخواهی ماکو
خیّاط پسری بود به دستش ماکو
گفتم که دلی که برده ای از ماکو