سودازدگی زلف او می بینی
باریک مزاجی لبش میدانی
پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی
چون ابروی شوخ او مکن پیشانی
پیرانه سرش آرزوی برنائی است
فریاد از این پیرک برنا پیشه
در درد سرم زین دل سودا پیشه
کو را نبود به جز تمنی پیشه
همچون ترکش دشمن جاهت بینم
آویخته و شکم پر از تیر شده
ای رای تو ترجمان تقدیر شده
تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده
این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ
از دیده نمیرود خیالت بیرون
از دل نرود شوق جمالت بیرون
وز سینه هوای زلف و خالت بیرون
در گوشه نشسته ام به فسقی مشغول
هرگز که شنیده فاسق گوشه نشین
بر هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین
یک باره بشسته دست از دنیی و دین