من کیم عمان و پهنای سخن را موجزن
گر گواهی خواهی اینک طبع گوهر زای من
راه باریک ست و شب تاریک و چاه از حد فزون
دستگیری کن خدا را، تا نلغزد پای من
گرچه استحقاق دارم، لیکن از انصاف نیست
در دل من جای او باشد، در آتش جای من
کی خبر دارند زاغان جگر خوار مجاز
از حقیقت گویی طوطی شکرخای من؟
امتحان را، زلف لیلی را بجنبان سلسله
پس ببین دیوانگی های دل شیدای من
کافری بین کاندر اسفل پایه ی تعریف او
میرود تا نه فلک بانگ اناالاعلای من!
سر بگوش عقل بردم، گفت دست از من بدار
کاندرین ره قدرت رفتن ندارد پای من
خواستم در مدح او همراهی از دل، گفت رو
من علی اللهیم، ترسم شوی رسوای من
معرفت، کالا و عقلم پاسبان و نفس دزد
در کمین، تا کی کند فرصت، برد کالای من!
تا چو کورانم فریبد چون عروسان این عجوز
زی من آید غافل ست از دیده ی بینای من