کسی این قدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینه گیها مهیاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان
ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش
لب اوست گویا دل ماست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان
دل عاشقان خوان یغماست گوئی