کند آغاز ناخوش داستانی
برد خوشحالی از طبع جهانی
چه گویم نطقم آن قدرت ندارد
که اینجا کلک خود در جنبش آرد
ز شست شوق تیری خورده بودم
که تا در می گشودم مرده بودم
من درمانده کز بیرون این در
به آن صیاد جان بودم گمان بر
چنان بیرون دویدم بیخودانه
که خود را ساختم گم در میانه
چنان برخاستم از جا مشوش
که برخیزد سپند از روی آتش
به گوش آمد صدایی در چنانم
که کرد از هزیمت مرغ جانم
سخن طی می کنم ناگاه در خواب
در آن بی گه که در جو خفته بود آب
آن چنان کن کز استماع نوید
نشود ناامید گوش امید
به خدائی که داشت ارزانی
به تو در ملک خود سلیمانی