سرین را هم بچوبش ده کهخر
حقی دارد به خر پالان گر او
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
گهی بر خویش می پیچم چو ماری
گهی رقصم به ذوق انتظاری
به ساحل گفت موج بیقراری
به فرعونی کنم خود را عیاری
گریز از پیشن مرد فرودست
که جان خود گرو کرد و به تن زیست
ز پیری یاد دارم این دو اندرز
نباید جز بجان خویشتن زیست
براهیمان ز نمرودان نترسند
که عود خام راتش عیار است
نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست ، دار است
اگر خود را بناداری نگه داشت
دو گیتی را بگیردن فقیری
شیندم بیتکی از مرد پیری
کهن فرزانهٔ روشن ضمیری