آبم بشد از شکایت بی نانی
کو مجدالدین بوالحسن عمرانی
در ملک چنین که وسعتش می دانی
با شعر چنین که روز و شب می خوانی
چیزی ندهی که باز نستانی نی
ای کوژ کبود خود جز این دانی نی
ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی
بر کس قلمی ز عافیت رانی نی
تا حشر چو تیغ و تازیانه ات پس از این
یک ملک ستان و ملک بخش آید نی
شاها چو تو مادر زمان زاید نی
بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی
آنجا که تو دامن کرم افشانی
از خاک به جز ستاره کس چیند نی
صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی
خورشید به پایهٔ تو بنشنید نی
زین قصهٔ دیرباز چون البقره
هم با سر درس آل عمران شومی
گر عقل عزیز را به فرمان شومی
ناریخته آبم از پی نان شومی