افسوس که دست من بدو می نرسد
ورنه شر او جمله کفایت کنمی
گر من ز فلک شکایت کنمی
هرچ او کندی جمله حکایت کنمی
بر حیله گری دسترسم نیز نماند
آن دولت شد که دست و پایی زدمی
کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی
یا در طلب وصل تو رایی زدمی
باقی به وجود تو پس از پانصد سال
هم گوهر مصطفی و هم نام علی
ای نسبت تو هم به نبی هم به علی
عمر ابدی بادت و عز ازلی
من بنده ز پای می درآیم ز نیاز
دریاب که جز دمی ندارم باقی
ای پیش کفت جود فلک زراقی
ابنای ملوک مجلست را ساقی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی