به فکر عافیت از سر گذشته ام لیکن
چو شمع یافته ام زبر پای خوبش سراغ
سزد که بیخودی ام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به ذوق گرد رهت می دوم سراسر باغ
ز بوی گل نمکی می زنم به زخم دماغ
پس از تأمل بسیار شد عیان بیدل
که علت است تفاوتگر مطاع و مطیع
ز شرم چشم گشودن به بارگاه حضور
عرق تو آینه پرداز تا بریم شفیع
بقا فنا به کنار و فنا بقا به بغل
همین ربیع و خریفست هم خریف وربیع
بدون خاک حضور یقین نشد روشن
چراغ نقش قدم داشت این بساط رفیع
به گرد قاصد همت رسیدن آسان نیست
ز مقصد آنطرفش برده گامهای وسیع
چه غفلت است که چون شمع گل به سر باشی
به زیر تیغ نشستن ندارد این تقطیع
قیامت است طمع ز امتلا نمی میرد
که تا به حلق رسیده است می خورد تشنیع