سر شاخ طوبی و سد ره هم ز ثمر کشد به زمین علم
به کجاست گردن همتی که نمی رسد به خم از طمع
اگر امتحان دهدت عنان به طناب خیمهٔ آسمان
ته خاک خسب و علم مشو به نگونی علم از طمع
اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع
چه خوش است حرف وصال هم نکند کسی رقم از طمع
سر و برگ بیدل ما شود اگر اتفاق قناعتی
شجر جهان غنا شود نفسی که کم زند از طمع
نشود کدورت فقر ما کلف صفاکدهٔ غنا
چقدر غبار دل گدا به صف کرم زند از طمع
کف دست می گزد امتحان ز خسیس و همت ما مپرس
که چو سکه هر چه به سر خورد به سر درم زند از طمع
اگرت بود رگ غیرتی که بر آبرو نزند تری
کف خاک گیر و حواله کن به لبی که دم زند از طمع
بلد است مصلحت ازل سوی وعده گاه قیامتت
که تلاش هرزه دو امل به در عدم زند از طمع
مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو
که مباد جوهر آبرو به غبار نم زند از طمع
چه خوش است آینهٔ خسان نرسد به صیقل امتحان
که حریص اگر مژه واکند به حیا قلم زند از طمع