با حسن چو لطف یار کردی،

ای جان بنگر چه کار کردی؟!

با دست برد عشق نماند به جای سر

بر تیز نای تیغ نگیرد قرار پای

گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت

هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای

وز بحر عشق او که ندارد کرانه ای

آن برد سر که باز کشید از کنار پای

از بس که گشت گرد سر زلف او، شده ست

اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

ور نقطهٔ سر از الف تن جدا شود

بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

چون تو مقیم دایرهٔ عشق او شدی

در مرکز ثبات بنه استوار پای

سودای عشق در سر هر کس که خانه کرد

بیرون نهاد از دل او اختیار پای

گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست

ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

سر با لجام عشق درآور که در مسیر

بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای

تعداد ابیات منتشر شده : 510165