ای خوش آن عاشق که عشق خویش بشناسد ز یار
وصل و هجر آنجا نگنجد یار کو اغیار کو
وصل او دشوار و بی او زندگی دشوارتر
مردن بی زخم هم ننگست و پای دار کو
دیده آهو اگر چه دلفریب آمد ولی
آن کرشمه کردن و آن غمزه خونخوار کو
ورهمان گیرم که گل بار آرد وجنبد ز باد
آن تبسّم گرد آن شیرین لب و گفتارکو
سرو را گیرم که دارد با قد او نسبتی
آن گل رخساره وآن شیوه رفتار کو
افسر شاهی نخواهم خاک پای یارکو
بال گو بشکن هما ، آن سایه دیوار کو
ای دوست ، محیی الدّین ، می گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو
ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر ،کان مُظهِر اشیا کو
از غایت پیدائی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می گو که تو آیه کو
من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یکذرّه تو بنما کو