نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن