بیا فایز که از نو آتش طور
تجلی کرده بر موسی دوباره
به زیر زلف برق گوشواره
زدی بر خرمن عمرم شراره
کمان ابرو و مژگان تیز کردند
زدند بر جان فایز چون هزاره
پری رویان به ما کردند نظاره
یکی چون ماه و باقی چون ستاره
به کشتی اجل فایز سوار است
میان آب، طوفانم گرفته
غم و غصه تن و جانم گرفته
فراق یا دامانم گرفته
مگر در وقت مردن خون فایز
ترشح کرده و خال تو گشته
دلم از بس که دنبال تو گشته
دل خون گشته پامال تو گشته
بجنبان حلقه زنجیر زلفش
ز حال زار فایز سازش آگاه
نسیم آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوی یار از راه و بیراه