بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
برانگیختند اسب و برخاست غو
غو طبل بر کوهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خروشیدن کر نای
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهٔ بوق و آواز نه
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را ببست
بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست
همه خفتگان سربسرمرده اند
وگر نه همه روز می خورده اند
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن روان