همه خفتگان سربسرمرده اند
وگر نه همه روز می خورده اند
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن روان
طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه
بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید
ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد بنزدیک پرده سرای
برفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار
برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخون بیاراستند
وگر بختمان بر نگیرد فروغ
همه چاره بادست و مردی دروغ
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست