زنهار ز دست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی
گر زانکه چو خاک ره ستم کش باشی
چون باد همیشه در کشاکش باشی
دل ها چو کبوترند در سینه تپان
تا تو نیِ وصل در کدام اندازی
مضراب ز لف و نی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازی
فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب
خوب و سره و طرفه و نوش می بازی
چون اسب به میدان ضرب می نازی
از طبع لطیف سحرها می سازی
من بنده اگر موی شوم در غم تو
هرگز ز سر تو نخیزم باری
مر موی تو را جه بودی بی آزاری
برخاستن از سر چو تو دلداری
قربان شومت پیش چو بر …
وز کیش بر آیم چو تو قربان بندی
هر گه که تو نعل اسب دیگران بندی
داغی دگرم بر دل حیران بندی