از قضا گاو زالک از پی خورد

پوز روزی بدیگش اندر کرد

دلش آتش گرفت و سوخت جگر

که نیازی چنو نداشت دگر

گشت بدرش جو ماه نو بایک

شد جهان پیش پیرزن تاریک

نو عروسی چو سرو تر بالان

گشت روزی زچشم بد نالان

داشت زالی بروستای چکاو

مهستی نام دختری و دو گاو

خشم نبوده ست براعدام هیچ

چشم ندیده ست در ابروم چین

بر باره ای که چون بشتابد چو آفتاب

از غرتش طلوع کند کوکب ظفر

چنین من گمان برده بودم ولیکن

نه چونانکه یکسو نهی آشنایی

همی داد گویی دل من گوایی

که باشد مرا از تو روزی جدایی

گرچه صد بار باز کردت یار

سوی او بازگرد چون طومار

تعداد ابیات منتشر شده : 510165