گفت با جوجه مرغکی هشیار
که ز پهلوی من مرو به کنار
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
شه نمی شد گر در این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشه ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که می دانست کآنجا جای مهمانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده ست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود