چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد
روان مهره بر بیرم لاجورد
سپهبد سوی دیدن شاه شد
به نزد سیه پوش در گاه شد
بدو گفت کز خانه آوارده ام
ز ایران یکی مرد بیواره ام
به پیوند شاه آمدم آرزوی
بخواهم کشیدن کمان پیش اوی
جدا هر کسش خیره پنداشتند
ز گفتار او خنده برداشتند
که گنج و سلیح و سپاهت کجاست
اگر دختر شهریارت هواست
ز شاهان و از خسروان زمین
بسی خواستند از شه ما همین
تو مردی یک اسپه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد
چو چندی گواژه زدند او خموش
برآشفت و گفت این چه بانگ و خروش
به گیتی بسی چیز زشت و نکوست
به هر کس دهد آنچه روزی اوست
بسا کس که بر خورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت
بسا زار و بیمار و نومید و سست
که مُردش پزشک و ببود او درست
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ
کشیدن کمان است پیمان شاه
چو بوداین، چه بایست گنج و سپاه
سلیح ار ندارم نه لشکر نه گنج
دل و زور دارم به هنگام رنج
خرد جوشن و بازوام خنجرست
هنر گنج و تیر و سنان لشکرست
کرا نازمودی گه نام و لاف
نشاید شمردنش خوار از گزاف
ز یکّی چراغ آتش افروختن
توان بیشهٔ بی کران سوختن
به شاه آگهی داد سالار بار
بدو گفت شه رو ورا ایدر آر
بود ابلهی غرچه ای بی گمان
بخندیم باری بدو یک زمان
به سیلی رگ سرش پیدا کنیم
خمار شبانه بدو بشکنیم
کسی به نداند کشیدن ستم
ز درویش جایی که بینی دژم
چو پیش شه آمد زمین داد بوس
بپرسید شاهش ز روی فسوس
که داماد فرخنده شاد آمدی
از ایران شتابان چو باد آمدی
به بالا بلندی و آکنده یال
چه نامی بدین شاخ و این برز و بال
بدو گفت گرد سپهبد نژاد
مرا باب نامم کمان کش نهاد
به دامادی شه گر آیم پسند
بخواهم کشید این کمان بلند
چنانش کشم چون برآرم به زه
که بپسندی و گویی از دل که زه
بدو گفت شاه ار کشی این درست
به یزدان که فرزند من جفت تست
و گرنایی از راه پیمان برون
ز دار اندر آویزمت سرنگون
بدین خورد سوگند و خط داد شاه
گوا کرد چند از مهان سپاه
چو شد بسته پیمانشان زین نشان
کمان آوریدند ده تن کشان
نشسته به نزد پدر ماه چهر
شده گونه از روی و لرزان ز مهر
سپهبد چو باید به زانو نشست
به دیدار دلبر بیازید دست
کمان را ز بالای سر برفراشت
به انگشت چون چرخ گردان بگاشت
به زانو نهاد و به زه بر کشید
پس آنگاه نرمک سه ره در کشید
چهارم درآهخت از آنسان شگفت
که هر دو کمان گوشه گوشش گرفت
کمان کرد دو نیم و زه لخت لخت
همیدون بینداخت در پیش تخت
برآمد یکی نعره زان سرکشان
درو خیره شد شاه چون بی هشان
بدو گفت کانت به گوهر رسید
بر شادی از رنجت آمد پدید
کنون جفت تست از جهان دخترم
توی فال فرخ ترین اخترم
ولیکن زمان ده که تا کار اوی
چو باید بسازم سزاوار اوی
زمان گفت ندهم که او مرمراست
اگر وی زمان خواهد از من رواست
من اکنون ز شادی نگیرم گذر
چه دانم که باشد زمانی دگر
ز دختر بپرسید پس شهریار
بترسید دختر ز تیمار یار
که سازد نهان شه به جانش گزند
چنین گفت کای خسرو ارجمند
گر او زور کم داشتی زین کمان
سر دار جایش بُدی بی گمان
کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست
کس از تخمهٔ ما ز پیمان نگشت
نشاید ترا نیز از آیین گذشت
دروغ آزمودن ز بیچارگیست
نگوید کرا در هنر یارگیست
زنان را بود شوی کردن هنر
بر شوی به زن، که نزد پدر
بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش
ولیکن به خانه دهد بوی بیش
زن ار چند با چیز و با آبروی
نگیرد دلش خرمی جز به شوی
چو نیمه است تنها زن ار چه نکوست
دگر نیمه اش سایهٔ شوی اوست
اگر مامت از شوی برتافتی
چو تا شاه فرزند کی یافتی
ز مردان به فرزند گیرند یاد
زن از شوی و مردان ز فرزند شاد
برآشفت شه گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من
بتو داشتم عود هندی امید
کنون هستی از آزمون خشک بید
گمان نام بردمت ننگ آمدی
گهر داشتم طمع سنگ آمدی
برو کت شب تیره گم باد راه
ز پس آتش و باد و، در پیش چاه
اگر مرغ پران شوی ور پری
پیی زین سپس کاخ من نسپری
ز هر کس پشیمان تر آن را شناس
که نیکی کند با کسی ناسپاس
نهادش کف اندر کف پهلوان
که تازید زود از برم هر دوان
اگرتان بود دیر ایدر درنگ
نبینید جز تیرباران و سنگ
سپهبد گشاد از دو بازوی خویش
ز یاقوت رخشان دو صد پاره پیش
بر افشاند بر تاج دلدار ماه
شد از شهر بیرون هم از پیش شاه
نشاندش بر اسپ و میان بست تنگ
همی رفت پیشش به کف پالهنگ
خبر یافت بازارگان کاوبرفت
به بدرود کردنش بشتافت تفت
پسش برد یک کیسه دینار زرد
ابا توشه و بارهٔ ره نورد
بدو داد و برگشت زی خانه باز
خبر شد به نزد شه سرفراز
بخواندش، بپرسید کاین مرد کیست
بدو مهر جستن ترا بهر چیست
زبان مرد بازارگان برگشاد
همه داستان پیش شه کرد یاد
ز راه و ز دزدان و از کار اوی
ز زور و ز مردی و پیکار اوی
رخ شاه از انده پر آژنگ شد
ز کرده پشیمان و دلتنگ شد
به دل گفت شاید که هست این جوان
ز پشت کیان یا ز تخم گوان
اگر او نبودی چنین نامدار
ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار
سری با دو صد گرد گردن فراز
فرستاد کآریدش از راه باز
مجویید گفت از بن آیین جنگ
به خوشی بکوشید کآید به چنگ
دوم روز نزدیکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار
سپهبد چو دید آسمان تیره فام
بزد بر سر اسپ جنگی لگام
درآمد به هنجار ره ره نورد
ز زین کوهه آویخت گرز نبرد
دمان شد سنان بر همه کرد راست
خروشید کاین گرد و تازش چراست
بدو پیشرو گفت فرمود شاه
که تابی عنان تکاور ز راه
همی گوید ار بازگردی برم
ازین پس تو باشی سر لشگرم
همی گوید ار باز گردی برم
همه کشور و گنج و گاهم تراست
برم بیشی از دیده و دست راست
نتابم سر از رای تو اندکی
تنِ ما دو باشد دل و جان یکی
چنین داد پاسخ که شه را بگوی
که چیزی که هرگزنیابی مجوی
پی صید جسته شده تیز گام
چه تازی همی خیره در دست دام
هر آن خشت کز کالبد شد به در
برآن کالبد باز ناید دگر
گهر داشتی ارج نشناختی
به نادانی از کف بینداختی
بر چشم آن کس دو دیده تباه
کجا روشن آید درفشنده ماه
ندانی همی زشت کردار خویش
بدانی چو پاداشت آید به پیش
نه آگه بود مست بی هُش ز کار
شود آگه آن گه که شد هوشیار
به فرمان اگر بست باید میان
چرا باید آمد سوی رومیان
بر شاه ایرانم امید هست
چراغم چه باید، چو خورشید هست
کرا پر طاووس باشد به باغ
چگونه نهد دل به دیدار زاغ
به دست شهان بر چو خو کرد باز
شود ز آشیان ساختن بی نیاز
بهین جای هر جا که باشم مراست
کجا گور و دشتست و آب و گیاست
نیایم ز پس باز ازین گفته بس
ز پس باد رویم گر آیم ز پس
کنون گر نتابید زی شه عنان
ز گفتن گرایم به گرز و سنان
سخن کس نیارست کردن دراز
همه خوار و نومید گشتند باز
سپهبد شتابید نزدیک ماه
زمانی برآسود و برداشت راه
به سوی بیابان مصر از شتاب
همی راند یک هفته بی خورد و خواب