آیینه بر خاک زد صنع یکتا
تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگ کردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی
چندان که خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بی پرده گشتیم
پنهان نبودن ، کردیم پیدا
ما و رعونت ، افسانهٔ کیست
ناز پری بست گردن به مینا
آیینه واریم محروم عبرت
دادند ما را چشمی که مگشا
درهای فرد وس وا بود امروز
از بی دماغی گفتیم فردا
گو هر گره بست از بی نیازی
دستی که شستیم از آب دریا
گرجیب ناموس تنگت نگیرد
در چین د امن خفته ست صحرا
حیرت طرازیست نیرنگ سازی است
تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت
همچون خیالات از شخص تنها
وهم تعلق برخود مچینید
صحرانشین اند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهم
از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یأس منزل ما را چه حاصل
همخانه بیدل همسایه عنقا